خانۀ جدید،محلۀ جدید
تازه به خانۀ جدیدمان نقل مکان کرده بودیم و هرآن [...]
تازه به خانۀ جدیدمان نقل مکان کرده بودیم و هرآن [...]
یکروز یکی از دوستام که هنرپیشه شده بوود از خاطراتش [...]
یادم میاد وقتی بچه بودم بعضی ازتابستانها برای دیدن عمومظفرم [...]
تومحلۀ ما یه کوکب خانومی بود که زن میا نسا [...]
این داستان واقعی است همینطور که همه می دانید تو [...]
من از خانوادۀ نسبتاً متوسطی هستم،وکم وبیش وضع زندگی مان [...]
به نظر شما دنیا چگونه به آخر می رسد. یکروز که تو کافی شاپ نشسته بودم ودر حال نوشیدن قهوه ای داغ وخوشمزه بودم؛وهمینطور که منتظر دوستم بودم.انگارکمی دیرکرده بود...به ساعتم نگاهی انداختم وبی صبرانه باز منتظرش ماندم.
یکروز یکی از دوستام به اسم(محمود)بهم زنگ زد وگفت:شایان جون [...]
تو جمع دوستان نشسته بودیم که یکی ازآنها گفت: بچه [...]
این داستانی که الآن میخواهم براتون بگم برمی گرده به [...]