انگشت نما
تومحلۀ ما یه کوکب خانومی بود که زن میا نسا [...]
تومحلۀ ما یه کوکب خانومی بود که زن میا نسا [...]
من از خانوادۀ نسبتاً متوسطی هستم،وکم وبیش وضع زندگی مان [...]
به نظر شما دنیا چگونه به آخر می رسد. یکروز که تو کافی شاپ نشسته بودم ودر حال نوشیدن قهوه ای داغ وخوشمزه بودم؛وهمینطور که منتظر دوستم بودم.انگارکمی دیرکرده بود...به ساعتم نگاهی انداختم وبی صبرانه باز منتظرش ماندم.
یکروز یکی از دوستام به اسم(محمود)بهم زنگ زد وگفت:شایان جون [...]
تو جمع دوستان نشسته بودیم که یکی ازآنها گفت: بچه [...]
نمی دونم آیا برای شماهم پیش آمده که مثل من [...]
تو یک محلۀ قدیمی یک مرد دیوانه که چه عرض [...]
یک روز من ازطرف دوستم به یک جلسۀ دوستانه دعوت [...]
صبح که از خواب نازبیدارشدم،دیدم مادرم با ماسک بزرگی که [...]
منوخانواده ام بعد از یک هفته کاروتلاش بی وقفه تصمیم [...]